ایام شباب مرحوم حاج محمدباقر معینیان (پدرگرامی جناب آقای معینیان نویسنده و محقق )
شاید باور نکنید اما دقیقا ماجرایی را که می خواهم برایتان تعریف کنم بیاد دارم. اواخر پاییز سال 1358بود و من 6 سال داشتم . چند روزی مانده به مدرسه ها. خواهرم مشغول تاب بازی در ایوان بزرگ خانه مان بود. در یک لحظه با قرارگرفتن در روبروی او و با ضربه ای که به من وارد شد ، از روی ایوان به حیاط و باغچه پرتاب شدم. هوچی گری های من و داد و بیداد های دلسوزانه مادرم و گریه های خواهرم راهیچ وقت فراموش نمی کنم . خلاصه دستم به شدت درد می کرد و پدرم مرا نزد مرحوم معینیان که شکسته بند قابلی بود ،برد.
مرحوم حاج محمدباقر به منزلمان آمد و با گذاشتن ضمادی که بوی خوبی هم داشت تانیمه شب بالای سر من قصه گفت و باپدرحرف زد . با صدای ازان مرحوم بلال، مرحوم معینیان خداحافظی کرد و رفت و من هم خوابم برد .
هم اکنون 28سال از ان واقعه می گذرد و من هرگاه به دستم نگاه می کنم به این فکر می کنم که چطور ان مرحوم با نبود رادیولوژی و .... بیماران را مداوا می کرد. واقعا باید به مهارت عملی و تجربه ان پیر آفرین گفت و برای شادی روحش نیز صلوات فرستاد.(الفاتحه)
این صحنه را کاملا به یاد دارم .کلاس دوم و یا سوم دبستان بودم .داخل مسجدجامع .صدای اهنگران در بلندگو می پیچید. بسیجیان اعزامی به جبهه صف ایستاده بودند. محمدرضا زمانی ، پسر عمه شهیدم دراین تصویر حاضر است.
از سمت چپ به راست: شهید محمدرضازمانی (الفاتحه)
شهید مهدی اسماعیلی -(الفاتحه )
آقای هاشمی (ایشان نزدیک به ده سال اسیر بود)
آقای خیام مهرانجو -
و مرحوم بلال (الفاتحه)
ادامه دارد....