»» شعری از علیرضا- صبح میمه
مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است
و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان
مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت
فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا باغچهای است
و عمری ست که من ریشه در خاک دارم
ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت
و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شدو او بود که
به من گفت:
همه عالم می روند و همه عالم میدوند
پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز
من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم
که ما درختیم و پاهایمان در بند
او گفت: هر کس اما به نوعی می دود.
آسمان به گونه ای می دود
و کوه به گونه ای و درخت به نوعی
تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی
و ما از صبح تا غروب دویدیم.
از غروب تا شب دویدیم
و از شب تا سحر
زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم.
همه بهار را دویدیم و همه تابستان را
وقتی دیگران خسته بودند،
ما میدویدیم.
وقتی دیگران نشسته بودند،
ما میدویدیم
و وقتی همه در خواب بودند
، ما میدویدیم
تب میکردیم و گُر میگرفتیم و میسوختیم و میدویدیم
هیچ کس اما دویدن ما را نمیدید
هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمیبیند
و سرانجام رسیدیم
و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید
و سرانجام هر غوره، انگوری شد
من از این رسیدن شاد بودم
تاکِ همسایه اما شاد نبود
و به من گفت تو نمی رسی مگر اینکه
از این میوه های رسیده ات، بگذری
و به دست نمی آوری
مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی
و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی
و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه داروندار تابستان مان را
مادرم خواب دید که من تاکم.
تنم زرد است و بی برگ و بار؛
مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت
فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختیام بی برگ و بی میوه
و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت:
خدا سلام رساند و گفت : مبارکت باد ؛ که تو اکنون داراترین درختی و چه زیباست که هیچ کس نمی داند
تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این
همه بی چیزی تا کجاها دویدی
من می دانم اگر به معجزه اعتقاد داشته باشم برایم اتفاق خواهد افتاد
و این معجزهی ایمان است
من می دانم هر اقدام بزرگ ابتدا محال به نظر می رسد
پس تمام تلاشم را به کار می گیرم
تا محال را به ممکن تبدیل سازم
من ذهنم را آنگونه ساخته ام که جهنم را برایم به بهشت تبدیل کند نه بهشت را به جهنم
من نقشه زندگی خود را چنان شفاف رسم کرده ام که تنها راه باقی مانده ساختن آنست
من برای رسیدن به سرزمین اهدافم اولین قدم رابرداشتهام
قدم اول یعنی تصمیم
پس من برندهام
چون می دانم مشکلات مانند صخره هایی هستند که در مسیر رود قرار دارند
اگر صخره نبود رود هیچ آوازی سر نمی داد
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » علی وطن خواه ( پنج شنبه 89/8/6 :: ساعت 4:33 عصر )