»» یادگار صبح میمه
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » علی وطن خواه ( جمعه 89/11/15 :: ساعت 10:42 صبح )
»» تست ماموران سیا
حدود چند ماه قبل سازمان سیا امریکا، شروع به گزینش فرد مناسبی برای انجام کارهای تروریستی کرد. این کار بسیار محرمانه و در عین حال مشکل بود؛ به طوریکه تستهای بیشماری از افراد گرفته شد و سوابق تمام افراد حتی قبل از آنکه تصمیم به شرکت کردن در دوره ها بگیرند، چک شد.
پس از برسی موقعیت خانوادگی و آموزش ها و تستهای لازم، دو مرد و یک زن ازمیان تمام شرکت کنندگان مناسب این کار تشخیص داده شدند. در روز تست نهایی تنها یک نفر از میان آنها برای این پست انتخاب می گردید. در روز مقرر، مامور CIA یکی از شرکت کنندگان را به دری بزرگ نزدیک کرد و در حالیکه اسلحه ای را به او می داد گفت :
- ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هرگونه شرایطی اطاعت می کنی، وارد این اتاق شو و همسرت را که بر روی صندلی نشسته است بکش!"
مرد نگاهی وحشت زده به او کرد و گفت :
– حتما شوخی می کنید، من هرگز نمی توانم به همسرم شلیک کنم."
مامور CIA نگاهی کرد و گفت : " مسلما شما فرد مناسبی برای این کار نیستید."
بنا براین آنها مرد دوم را مقابل همان در بردند و در حالیکه اسحه ای را به او می دادند گفتند:
- ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هر شرایطی اطاعت می کنی. همسرت درون اتاق نشسته است این اسلحه را بگیر و او بکش "
مرد دوم کمی بهت زده به آنها نگاه کرد اما اسلحه را گرفت و داخل اتاق شد. برای مدتی همه جا سکوت برقرار شد و پس از 5 دقیقه او با چشمانی اشک آلود از اتاق خارج شد و گفت:
– من سعی کردم به او شلیک کنم، اما نتوانستم ماشه را بکشم و به همسرم شلیک کنم. حدس می زنم که من فرد مناسبی برای این کار نباشم،"
کارمند CIA پاسخ داد:
- نه! همسرت را بردار و به خانه برو."
حالا تنها خانم شرکت کننده باقی مانده بود. آنها او را به سمت همان در و همان اتاق بردند و همان اسلحه را به او دادند:
– ما باید مطمئن باشیم که تو تمام دستورات ما را تحت هر شرایطی اطاعت می کنی. این تست نهایی است. داخل اتاق همسرت بر روی صندلی نشسته است .. این اسلحه را بگیر و او را بکش."
او اسلحه را گرفت و وارد اتاق شد. حتی قبل از آنگه در اتاق بسته شود آنها صدای شلیک 12 گلوله را یکی پس از دیگری شنیدند. بعد از آن سر و صدای وحشتناکی در اتاق راه افتاد، آنها صدای جیغ، کوبیده شدن به در و دیوار و ... را شنیدند. این سرو صداها برای چند دقیقه ای ادامه داشت. سپس همه جا ساکت شد و در اتاق خیلی آهسته باز شد و خانم مورد نظر را که کنار در ایستاده بود دیدند. او گفت:
- شما باید می گفتید که گلوله ها مشقی است...
من مجبور شدم مرتیکه را آنقدر با صندلی بزنم تا بمیرد!!!!
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » علی وطن خواه ( جمعه 89/10/17 :: ساعت 1:13 عصر )
»» از کودکی با نام حسین آشنا شدم......
حاج سعید حدادیان
|
محرم |
|
منبع
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » علی وطن خواه ( پنج شنبه 89/9/18 :: ساعت 12:54 عصر )
»» شعری از علیرضا- صبح میمه
مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است
و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان
مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت
فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا باغچهای است
و عمری ست که من ریشه در خاک دارم
ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت
و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شدو او بود که
به من گفت:
همه عالم می روند و همه عالم میدوند
پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز
من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم
که ما درختیم و پاهایمان در بند
او گفت: هر کس اما به نوعی می دود.
آسمان به گونه ای می دود
و کوه به گونه ای و درخت به نوعی
تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی
و ما از صبح تا غروب دویدیم.
از غروب تا شب دویدیم
و از شب تا سحر
زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم.
همه بهار را دویدیم و همه تابستان را
وقتی دیگران خسته بودند،
ما میدویدیم.
وقتی دیگران نشسته بودند،
ما میدویدیم
و وقتی همه در خواب بودند
، ما میدویدیم
تب میکردیم و گُر میگرفتیم و میسوختیم و میدویدیم
هیچ کس اما دویدن ما را نمیدید
هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمیبیند
و سرانجام رسیدیم
و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید
و سرانجام هر غوره، انگوری شد
من از این رسیدن شاد بودم
تاکِ همسایه اما شاد نبود
و به من گفت تو نمی رسی مگر اینکه
از این میوه های رسیده ات، بگذری
و به دست نمی آوری
مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی
و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی
و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه داروندار تابستان مان را
مادرم خواب دید که من تاکم.
تنم زرد است و بی برگ و بار؛
مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت
فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختیام بی برگ و بی میوه
و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت:
خدا سلام رساند و گفت : مبارکت باد ؛ که تو اکنون داراترین درختی و چه زیباست که هیچ کس نمی داند
تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این
همه بی چیزی تا کجاها دویدی
من می دانم اگر به معجزه اعتقاد داشته باشم برایم اتفاق خواهد افتاد
و این معجزهی ایمان است
من می دانم هر اقدام بزرگ ابتدا محال به نظر می رسد
پس تمام تلاشم را به کار می گیرم
تا محال را به ممکن تبدیل سازم
من ذهنم را آنگونه ساخته ام که جهنم را برایم به بهشت تبدیل کند نه بهشت را به جهنم
من نقشه زندگی خود را چنان شفاف رسم کرده ام که تنها راه باقی مانده ساختن آنست
من برای رسیدن به سرزمین اهدافم اولین قدم رابرداشتهام
قدم اول یعنی تصمیم
پس من برندهام
چون می دانم مشکلات مانند صخره هایی هستند که در مسیر رود قرار دارند
اگر صخره نبود رود هیچ آوازی سر نمی داد
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » علی وطن خواه ( پنج شنبه 89/8/6 :: ساعت 4:33 عصر )
»» آیا شیطان وجود دارد ؟
آیا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟
استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند.
آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد: "بله او خلق کرد."
استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"
شاگرد پاسخ داد: "بله آقا"
استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد، پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست، خدا نیز شیطان است."
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب، افسانه و خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد می توانم از شما سوالی بپرسم؟"
استاد پاسخ داد: "البته"
شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد، سرما وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است، البته که وجود دارد. آیا تاکنون حسش نکرده ای؟"
شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.
مرد جوان گفت: " آقا در واقع ، سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبود گرماست. هر موجود یا شی را می توان مطالعه و آزمایش کرد وقتی که انرژی داشته باشد یا آن را انتقال دهد و گرما چیزی است که باعث می شود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آن را دارا باشد. صفر مطلق(F -064) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده می شوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای این که از نبود گرما توصیفی داشته باشد، خلق کرد."
شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد."
شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبود نور است. نور چیزی است که می توان آنرا مطالعه و آزمایش کرد، اما تاریکی را نمی توان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن می توان نور را به رنگ های مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد، اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آن را روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد، به کار ببرد."
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"
زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همان طور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده می شود. او در جنایت ها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد، وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی جز شیطان نیست."
و آن شاگرد پاسخ داد: "شیطان وجود ندارد آقا! یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی می توان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن است که بشر مواقعی عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید.
نام آن مرد جوان: آلبرت اینشتن بود.
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » علی وطن خواه ( دوشنبه 89/7/19 :: ساعت 6:5 عصر )
»» ماجرای ایرانی و امریکایی !!!!
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم. همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است. بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم. سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط ، لطفا !!!
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » علی وطن خواه ( چهارشنبه 89/6/31 :: ساعت 4:36 عصر )
»» چهره های همیشه ماندگار میمه - به بهانه مراسم بزرگداشت شهدای میمه
تصاویر شهدای میمه پیشتر در همین وبلاگ(گزارش تصویری و دربخش سخن مسئول سایت ) و وبلاگ میمه ای ها (در آرشیو وبلاگ ) منتشر شده است اما خواستم به طور منسجم دربخش چهره ها ی ماندگار قرار گیرد. از دوستان و همشهریان عزیز تقاضا دارم وصیت نامه ، تصاویر و حتی نوار صوتی از شهدا را به نحوی برای من ارسال کنند تا در تکمیل زندگی نامه شهدا در سایت استفاده شود.
همچنین از زحمات آقای محمد دهقان به خاطر ارسال تصاویر برای سایت ممنونم .
اسامی شهدای میمه
شهیدان احمدنیکونام ، محمودنیکونام ، مصطفی شبان (شهادت بدست ساواک)، هوشنگ شبان ، اصغر ، محمود ، رضا ، حمید ، علیرضا ایراندوست ، بیکی حسن، بیکیان ، محمدرضازمانی ، خادم ،اصغریان ،رامین شهیدی ، مرتضی جعفری ، رضا خوبان ، حسین اسماعیلی ، بیژن ظهرابی ، محمدرضامعینیان ، محمدرضا اسماعیلی ، حسن پهلوان ، اکبر مسافری ، متقی(درحین ماموریت)، توکل (درحین ماموریت) ، اسد (جانباز شیمیایی) ،رمضانی فر ، ابرام ، شهیدان هاشمی و هاشمیان ، سراجی (دراسارت ) محمودی ، اکبرواحدی ،محمدرضا نادیان ، اسد، حسن سراجی ، دستبرد، بیگلری، محمدرضا زاهدی و ... البته گفتنی است هنوزپیکر چند تن از رزمندگان رشید اسلام که از میمه به جبهه رفته بودند از جمله جاوید الاثرها بیگلری - زاهدی و.. به وطن و سرزمین مادری خود بازنگشته اند که روحشان قرین رحمت الهی باد.
(((تصاویر موجود به ترتیب زمان شهادت این عزیزان چینش شده است )))))))))))
مطلب مرتبط : شهیدان زنده اند
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » علی وطن خواه ( یکشنبه 89/3/16 :: ساعت 8:12 عصر )